غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

تولّد زن عمو حمیده

زن عمو حمیده چه لطیف است حس آغازی دوباره، و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس… و چه اندازه عجیب است ، روز ابتدای بودن! و چه اندازه شیرین است امروز… روز میلاد… و روز تنفس موجودی کوچک در درونت روز تو! روزی که تو آغاز شدی! تولدت مبارک ممنون که میخوای برام همبازی بیاری جشن تولّد به نام زن عمو و به کام تو: ...
22 آبان 1393

برکت شیــــر هیئتی

غزلکم همونطوری که قبلاً نوشته بودم، تو علاقه و تمایلی به خوردن شیر گاو نداشتی بجای شیر، شربت زعفرون و آب میوه و ... میخوردی امّا شیر نه به پیشنهاد خاله فاطمه( مامان ایلیا) برات شیر پاستوریزه پاکتی ( شیرعسل) گرفتیم. کم و بیش می خوردی امّـــــــا درست هفته ی گذشته بود که: من و تو و بابایی، شبهای دهه ی اوّل محرم رو به امامزاده یحیی (ع) می رفتیم و در مراسم اونجا شرکت میکردیم. بعد از مراسم وقتی میومدیم بیرون، کنار امامزاده، حسینیه اعظم بود و جلوی در حسینیه، هیئت ها چایی و شیر میدادن. تو وقتی میدیدی که همه مردم، مخصوصاً بچّه ها با ذوق تجمّع میکنن و همه شیر نذری می خورن، به بابایی اصرار میکردی که برای تو هم بگیره بعد، یه ...
19 آبان 1393

ذکر یاحسین

غزلــــــم تقریبا دو هفته ی پیش، روزهای اوّل محرّم، وقتی بیمارستان بستری بودی وقتی بهت میگفتم بگو یا حسین، تو در جواب می گفتی : « دوسیـــن » تا چند روز بجای یاحسین میگفتی « دوسین» تقریبا از روز تاسوعا ، دیگه این ذکر رو بهتر تلفظ میکنی حالا در جواب « یاحسین » که بابایی برات می خونه، تو میگی « حوسیــن» روز عاشورا ، بابایی شروع کرد به حرف کشیدن از تو بابایی میگفت : یا حسین      غزل جواب میداد : دوسین بابایی: یا ابالفضل                 غزل: عبدل بابایی:...
18 آبان 1393

دومین عاشورایت

غزلم امسال دومین تاسوعا و عاشورای زندگیت بود. روز تاسوعا سرگرم نذری خاله منیژه بودیم و تو با مبینا و رومینا بازی میکردی. و روز عاشورا به روستای اعلا رفتیم. از دیدن هیئت های سینه زنی ذوق می کردی و با دیدن اسب و شتر هیجان زده میشدی. به شتر میگفتی: اُ شتر توی همون روستا ناهار خوردیم و بعد ناهار به سمنان اومدیم. شام غریبان مثل همه شبها به امامزاده یحیی بردیمت. اونجا به همراه بابایی شمع روشن کردی و با بابایی به مراسم شام غریبان رفتی.   ...
14 آبان 1393

همایش شیرخوارگان حسینی

امروز، اوّلین جمعه ماه محرم، نهم آبان من و تو و بابایی به همایش شیرخوارگان حسینی رفتیم. بردیمت تا حسنیت کنیم و تورو از همین الان با رسالت حسین(ع) آشنا و مأنوس کنیم. تورو نذر آقا حسین (ع) کردیم و بارها و بارها نذرنامه رو توی جمع برات خوندیم. متن نذر نامه: «یا صاحب الزمان (عج)! فرزندم را نذری یاری قیام تو می‌کنم. او را برای ظهور نزدیکت برگزین و حفظ کن. یا مسیح حسین یا علی اصغر (ع) ادرکنی.» ...
10 آبان 1393

تولّد خانم حافظی و خاله رقیّه

غزلکم تولّد خانم حافظی ( به قول خودت آله ) چهارم آبان و تولّد رقیّه جون ( به قول خودت اوقی) یازدهم مهر بود. از اونجایی که اینترنت نداشتیم، پیغام تبریک رو امشب براشون میزاریم. و از اونجایی که محرّمه و جشنی نگرفتن ماهم براشون آرزوی سلامتی، زیر سایه ی آقا امام حسین(ع) رو داریم. ...
10 آبان 1393

بلا به دور

تقریبا اواخر مهر ماه بود که سه شبانه روز تو بیقرار و بیتاب بودی. می دونستم دلت درد میکنه اما فکر میکردم یه دل درد ساده است. سعی میکردم با عرق نعاع و روغن کرچک و ... درمانت کنم. اما روزی رسید که دیدم خیلی بیتابی و بیقراری و خیلی تب میکنی. وقتی بردیمت دکتر و ازت آزمایش اورژانسی گرفتن بستریت کردن به علت عفونت روده روزهای سختی بود و یک هفته بستری بودی. دوتا عزیزها خیلی کمکمون کردن و به لطف خدا این روزها به پایان رسید. روز اوّل که خیلی تب داشتی و بی حال بودی. روز دوم راه افتادی و میز مریضارو جابجا میکردی حتّی وقتی سرم بهت وصل بود با عروسکها رو روسری من، روی تختت بازی میکردی. و این هم عروسک خیلی قش...
9 آبان 1393

پیتـــــــزا متـــــری مخصوص عمو محمد

فکر میکنم، شنبه نوزدهم مهر بود که عمو محمد مارو شام خونشون دعوت کرد. به صرف پیتزا پیتزاهای عمو محمد و زن عمو حمیده توی فامیل پدریت معروفن، چون: اوّلا خودشون درست می کنن و مواد اولیه اش کاملا سالم و بهداشتیه، ثانیا متریه و تا دلت بخواد میتونی بخوری، ثالثا سفارشی و پرمواده تو هم که عاااااشق پیتزا البته تو به پیتزا میگی : پاتزا ( patza) اون شب هم نشستی کنار عمو و با ذوق پیتزا رو نگاه میکردی تا خنک شه و بتونی بخوری شب خوبی بود، عمو جون دستت درد نکنه ...
9 آبان 1393

عروسی پسرعمه قاسم

هفدهم مهر، جشن عروسی پسرعمه ی مامان غزل (پسرعمه قاسم) بود. اون روز من خیلی مهمون داشتم، بخاطر اینکه تو اذیت نشی و خواب و استراحتت بهم نخوره توروگذاشتم خونه خانم حافظی ، بقول خودت: آله جون ( یعنی خاله جون) و ساعت هفت غروب موقع رفتن به سالن اومدم دنبالت. اون روز خاله رقیّه جون ، تورو خیلی خیلی خوب آماده  کرد. این هم غزلم، فاطمه جون و دایی جون وقتی رفتیم توی سالن، مثل خانوم خانوما یه گوشه ای نشستی و کاملا آروم و خانوم بودی. یهوووووویی توی کیف عزیز چادر مجلسشو دیدی چادرو در آوری و سرت کردی و اکثر مراسم سرت با اون چادر گرم بود. آفرین به دخترم که پیش داماد چادر سرش بود. ...
9 آبان 1393

عیــــد قــــربان

شب قبل از عید قربان، سه تایی رفتیم فیروزکوه، خونه باباجون و عزیز البته تو به صورت خلاصه به باباجون میگی (باباجی) از اونجایی که باباجون و عزیز چند ساله که قربونی دارن، ماهم رفتیم پیششون تا تنها نباشن. باباجون و عزیز و فاطمه جون + ما سه تا خیلی خیلی خوش گذشت صبح که از خواب بیدار شدیم، دیدیم که باباجون و عزیز و بابایی گوسفندرو کشتن و همه کارارو انجام دادن و آماده خوردن صبحانه هستند. تو و فاصطمه رفتید سراغ درست کردن کباب و جیگر اوّلش از حرارت ترسیدید و عقب نشستید، اما کم کم جلو رفتید و شروع به چرخوندن سیخ ها کردید. امّا چشمت روز بد نبینه خاطره ی جیگر خوردن اون روزت، با دل دردها شدید شبت توی سمنان به پایان رسی...
9 آبان 1393